نوشته شده توسط : سفير عاشق

 

داني که انتظار تو با ما چه مي‌کند؟

توفان ببين به پهنه دريا چه مي‌کند

آشفته ام چو موج به درياي زندگي

آشفتگي ببين به دل ما، چه مي‌کند

يکدم بپرس اين همه غم اين همه بلا

در خاطر شکسته زغم ها چه مي‌کند

دور از بهار روي تو بي‌برگ مانده‌ام

بي برگ و بار مانده به دنيا چه مي‌کند؟

بنشين ز راه لطف دمي در کنار دل

آخر بپرس اين دل تنها چه ميکند

طاووس کبریایی، ای هدیه خدایی

تو دیدینی‎ترینی، ای دیدنی کجایی؟

هر دیده مست راهت، غمدیده در پناهت

خشکیده یاس عالم در حسرت جدایی

ای آسمان اول، ای سایبان آخر

ای چشم چشمه عشق، رحمی به بینوایی

آرام‎تر که من هم با کودکان بیایم

پایی نمانده دیگر، جز دست بر دعایی

سخت است بی تو بودن، سخت است بی تو ماندن

سخت است بی تو بی تو، بی یار آشنایی

آسان نمی‎توان رفت از خوان رحمت تو

بگذار تا بمانم در زیر گرد پایی

امید ناامیدان، مهدی سرت سلامت

سنگ است قلب بی تو، ننگ است بی وفایی

كاش از لطف شبی یاد ز ما می‌كردی

یاد از عاشق افتاده ز پا می‌كردی

كاش بیمار فراقت كه ز پا افتاده

با نگاه ملكوتی تو دوا می‌كردی

كاش می‌آمدی با یك نظر ای نخل امید

گره از كار من زار تو وا می‌كردی

كاش یك شب تو برای فرجت مالك من

با دل سوخته خویش دعا می‌كردی

همچو باران به سر شیعه بلا می‌بارد

كاش می‌آمدی و دفع بلا می‌كردی

پرچم ظلم برافراشته شد در همه جا

كاش تو پرچمی از عدل بپا می‌كردی

كاش یك روز رضایی ز وفا

مهدی فاطمه از خود تو رضا می‌كردی

"سید عبدالحسین رضایی نیشابوری"

جـمــعــه هـا طـبــع مـن احــساس تــغـزل دارد

نــاخــودآگـاه بــه سمـت تـــو تـمایـل دارد

بی تو چنــدیـــست که در کار زمــیـن حــیرانم

مانـده ام بی تـو چرا باغـچه ام گـل دارد

شایـد ایـن باغــچه ده قـرن به اســتقبــالت

فــرش گسـتـرده و در دســت گلایــل دارد

تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز

مــاه مخــفـی شــدنـش نـیــز تـعــادل دارد

کودکی فـال فروش است و به عشــقـت هـر روز

می خـــرم از پــسرک هـر چه تـفــال دارد

یــازده پـله زمــین رفـت بــه سـمــت مــلکوت

یــک قـدم مانــده زمـیـن شــوق تکامـل دارد

هـیــچ سـنگی نـشـــود سـنگ صـبورت، تـنـــها

تکیـــه بــر کــعـبــه بــزن، کـعــبه تــحـمــل دارد...

( شــــاعـــر ســیـدحــمیــدرضــابـرقـعی)

مولاي من وقت آمدنت دير شد بـيــا

اين دل در انتظار تـو پيـر شد بـيـــــا

ديدم به خواب امدي از جاده هاي دور

گفتم دلم ؛ خواب تو تعبير شد بـيـــــــا

اين جمعه هم گذشت ، وليكن نيامدي

آيات غربتم همه تفسير شد بـيـــــــــا

گفتي كه پاك كن دلت ازهرچه غير ماست

قلبم به احترام تو تطهير شد بـيــــــــا

هر شب به ياد خال لبت گريه مي كنم

عكست ميان آينه تصوير شد بـيــــــــا

در دفترم به ياد تو نرگس كشيده ام

نرگس هم از فراق تو دلگير شد بـيــا

   

صبر و قرار من به سر آمده

زود بیا وقت سحر آمده

گو چه کنم از غم هجران تو

از همه کس جز تو خبر آمده

بس زغمت گریه کنم روز و شب

چشم من از کاسه به در آمده

چون شده ام در صف دیوانگان

لیلی و مجنون به نظر آمده

کی شود این مژده ز تو بشنوم

یوسف گمگشته ز در آمده

بهر خدا و دل کاشف بیا

وقـت رهـائی بشـر آمده

دهيد مژده به ياران که يار مي آيد

قرار گيتي چشم انتظار مي آيد

کليد صبح به دست و سرود عشق به لب

ز انتهاي شب آن شهسوار مي آيد

ز تنگناي خيالم گذشته است و کنون

به پهندشت دلم آشکار مي آيد

طلسم کين به سرانگشت مهر مي شکند

بشير دوستي پايدار مي آيد

سخاي اوست که از چشمه زار مي جوشد

شميم اوست که از لاله زار مي آيد

به جلوه اي که از او ديده آفتاب، چنين

به جيب برده سر و شرمسار مي آيد

جهان براي تماشا به پاي مي خيزد

به پايبوسي او روزگار مي آيد

دريغ! کز غم خوبان گرفته است دلش

چو لاله ملتهب و داغدار مي آيد

فاطمه راکعی

 

صبح بي تو رنگ بعد از ظهر يک آدينه دارد

بي تو حتي مهرباني حالتي از کينه دارد

بي تو مي گويند تعطيل است کار عشقبازي

عشق اما کي خبر از شنبه و آدينه دارد

جغد بر ويرانه مي خواند به انکار تو، اما

خاک اين ويرانه ها بويي از آن گنجينه دارد

خواستم از رنجش دوري بگويم يادم آمد

عشق با آزار خويشاوندي ديرينه دارد

روي آنم نيست تا در آرزو دستي برآرم

اي خوش آن دستي که رنگ آبرو از پينه دارد

در هواي عاشقان پر مي کشد با بيقراري

آن کبوتر چاهي زخمي که او در سينه دارد

ناگهان قفل بزرگ تيرگي را مي گشايد

آنکه در دستش کليد شهر پر آيينه دارد

 

اي زنده دلان ظهور نزديك است

هنگام ظهور نور نزديك است

 

آن ماه به چاه رفته باز آيد

قائم به اقامه نماز آيد

او كيست همان كه عدل ميزان است

کوبنده كل دين ستيزان است

او كيست همانكه سخت مي تازد

تاكفر نفاق را براندازد

اي امت سر فراز مرگ آگاه

خون خواه حسين ميرسد از راه

 

مهدي نظري به ما عنايت كن

مارا به صراط خود هدايت كن

ای مرهم زخم بال جانبازان

در هم شکننده زبان بازان

 

از ذکر لب تو کام میگیرم

با یاد تو التیام می گیرم

مهدی اگر از منتظرانت بودیم

چون دیده نرگس نگرانت بودیم

با این همه رو سیاهی و سنگ دلی

ای کاش که از همسفرانت بودیم

استاد محمد رضا آغاسی(روحش شاد)

ای تیر نگاهت به دل زار کجایی

ای روی گلت شمع شب تار کجایی

آرام و قرار دل بی تاب و شکیبم

آرام وقرار دل بی تاب کجایی

گویم به که مانی که خلایق بشناسند

در مشکل من فاطمه رخسار کجایی

هر جا که تو هستی دل حسرت زده آنجاست

خود گو به من خسته گو ای یار کجایی

   

كي شود بينم رخ ماه دل آراي ترا

تا كشم بر ديدگان خاك كف پاي ترا

سر به بالين با اميد ديدن رويت نهم

تا مگر در خواب بينم روي زيبا ترا

گاهگاهي گر شوم بيدار اندر نيمه شب

از خدا پيوسته بنمايم تمناي ترا

زخم ها دارم به دل از داغ هجران رخت

كي شود شامل شوم لطف و تسلاي ترا

از خدا خواهم فزون گرداند از لطف و كرم

بر دل مسكين من مهرو و تولاي ترا

با دلي سوزان براهت منتظر بنشسته ام

تا خدا قسمت كند روزي تماشاي ترا

 

مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز

چشم در راه تو، صاحب نظرانند هنوز

لاله‏ها، شعله کش از سینه داغند به دشت

در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز

از سراپرده غیبت خبرى باز فرست

که خبر یافتگان، بى خبرانند هنوز!

آتشى را بزن آبى به رخ سوختگان

که صدف سوز جهان، بدگهرانند هنوز

پرده‏بردار! که بیگانه نبیند آن روى

غافل از آینه، این بى‏بصرانند هنوز!

رهروان در سفر بادیه، حیران تواند

با تو آن عهد که بستند، برآنند هنوز

ذرّه‏ها در طلب طلعت رویت، با مهر

همچنان تاخته چون نوسفرانند هنوز

سحرآموختگانند، که با رایت صبح

مشعل افروز شب بى‏سحرانند هنوز

طاقت از دست شد، اى مردمک دیده! دمى

پرده بگشاى! که مردم نگرانند هنوز

 

ای نگاهت دوای هـــــر دردی

آرزو می كنم كه بـــــــرگردی

كاش من باخبر شـــوم روزی

لحظه ای بر دلم گــــذر كردی

زنده ام من به عشق دیدارت

بسته جانم به روی زیبــــایت

منتـــــظر مانده چشم گریانم

پس كجایی؟ دلم به قربــانت

مثل مهتاب و آسمان هستی

آفتابی ، تو مهربـــان هستی

با تو معنای عشق كامل شد

یار و مولای عاشقان هستی

جمعه ها دل كه بیقرارت شد

تا سحر چشم انتـــظارت شد

اشكها ریختم شبـــــــانگاهان

چون امیدم به نوبــــهارت شد

ای كه بر درد و غم دوا هستی

نور عشقی و با وفـــا هستی

بی تو طاقت ندارد این دل بیا

صبر تا كی كنم؟ كجا هستی؟

ای دل شیدای ما گرم تمنای تو

کی شود آخر عیان طلعت زیبای تو

گرچه نهانی ز چشم دل نبود ناامید

می‎رسد آخر به هم چشم من و پای تو

زاده نرگس تویی دیده چو نرگس به ره

مانده که بیند مگر لاله حمرای تو

تیره بماند جهان نور نتابد ز شرق

تا ندهد روشنی روی دلارای تو

این همه نو دولتان غره به جاه و جلال

کاش کند جلوه‎ای غره‎ی غرای تو

باش که فرعونیان غرق ستم ناگهان

خیره شود چشمشان از ید بیضای تو

از بشر بت‎پرست جد تو بتها شکست

بت شکن آخرست همت والای تو

گوش بشر پر شده‎ست از رجز این وآن

بار خدایا به گوش کی رسد آوای تو

سوخت ضعیف از ستم پای بنه در میان

تا بکشد انتقام دست توانای تو

نور خدایی چرا روی نهان می‎کنی

کس نکند جز خدای حل معمای تو؟

شه صفتان را کنون تصفیه‎ای در خورست

وین نکند جز به حق طبع مصفای تو

ظلم به شرق و به غرب چون به نهایت رسید

عدل پدید آورد منطق شیوای تو

گو همه دجال باش روی زمین کز فلک

هم قدم موکبت هست مسیحای تو

دفتر ایام را معنی و لفظی نبود

هر ورقش گر نداشت پر تو امضای تو

نیمه شعبان بود روز امید بشر

شادی امروز ماست نهضت فردای تو

  ناظرزاده کرمانی

 

بیا که صبر برایم چه خوب معنا شد

در انتظار ظهورت دلم شكیبا شد

تمام دفترعمرم سیاه شد اما

امید دیدن رویت دوباره پیدا شد

چه جمعه ها كه گذشت و نیآمدی آخر

دعای منتظرانت حدیث شبها شد

چكیده قطره اشكی زدیدگان زان پس

فضای سبز نیایش پر از تمنا شد

حصار یأس چه زیبا شكست با یادت

ولی چگونه بگویم كه عقده ها وا شد

هنوز مانده به دل آرزوی دیدارت

بیا بیا كه بهارم خزان غمها شد

 

با وعده هاي پوچ دلم وا نمي شود

اين درد جز به مرگ، مداوا نمي شود

غم ميزبان ماست به هر جا كه مي رويم

اين قدر غم به سينه ما جا نمي شود

ديوارها بلندتر از قامت من است

آيا دري به روي زمين وا نمي شود؟

از هر طرف به غارت ما دست مي برند

مرهم كسي به زخم دل ما نمي شود

پيوسته سنگ مي خورم و دم نمي زنم

اما كسي در آينه پيدا نمي شود

شب را به پاي صبح بيافكن كه دير شد

جان بر لبيم و روز مبادا نمي شود

در سايه شماست كه حق راست مي شود

دنياي بي ظهور كه زيبا نمي شود

  علی خیری

 

  تو آن عاشق ترین مردی كه در تاریخ می گویند

تو آن انسان نایابی كه با فانوس می جویند

تمام باغ ها در فصل لب های تو می خندند

تمام ابرها در شط چشمان تو می مویند

قناری های عاشق از گلوگاه تو می خوانند

و قمری های سالك كو به كو راه تو می پویند

تو آن رود زلالی صاف و روشن از ازل جاری

كه پاكی های عالم دست و رو را در تو می شویند

به شوقسجده ات هفت آسمان خم می شود در خاك

به نام نامی ات خورشید ها از خاك می رویند

تو تمثال تمام غنچه های بی ریا هستی

كه تصویر تو را عشاق در آیینه می بویند

تمام موج ها در حلقه یاد تو می چرخند

تمام بادها نام تو را سرگرم هوهویند

   

بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد

دعا کبوتر عشق است، بال و پر دارد

بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب

که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد

بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا

ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد

بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز

که آخرین گل سرخ از دلت خبر دارد

جـمـعــه ‎هـا طـبـع مـن احــســاس تـغزل دارد

نـاخـودآگـاه بـه سـمـت تـو تـمایل دارد

بـی تـو چـنـدیـسـت کـه در کـار زمیـن حـیرانم

مـانـده‎ام بـی تـو چرا باغچه‎ام گل دارد

شـایـد ایـن بـاغـچـه ده قـرن بـه استـقـبـالــت

فـرش گـسترده و در دست گلایل دارد

تـا بـه کـی یـکسـره یـکریـز نباشی شب و روز

مـاه، مـخـفـی شدنـش نیز تعادل دارد

کودکی فـال فروش است و به عشقت هر روز

می‎خـرم از پـسرک هـر چـه تفال دارد

یـازده پــله زمــیــن رفــت بـــه سـمت ملکـوت

یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد

هیچ سنگـی نـشود سـنـگ صـبـورت، تـنـهــا

تـکـیــه بـر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد

   

افسوس که عمری پی اغیار دویدیم

از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم

سرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیم

جزحسرت و اندوه متاعی نخریدیم

بس سعی نمودیم که ببینیم رخ دوست

جانها به لب آمد رخ دلدارندیدیم

ای بسته به زنجیرتو دل های محبان

رحمی که دراین بادیه بس رنج کشیدیم

رخسارتودر پرده نهان است، عیان است

بر هرچه نگه کردیم رخسارتو دیدیم

تا رشته ی طاعت به تو پیوست نمودیم

هر رشته که برغیرتوبستیم بریدیم

ای حجت حق پرده ز رخسار بر افکن

کز هجر تو ما پیرهن صبر دریدیم

شمشیرکجت راست کند قامت دین را

هم قامت ما راکه زهجر تو خمیدیم

شاها ز فقیران درت روی مگردان

بر درگهت افتاده به صد گونه امیدیم

   

آقا نگاهت جای آهو هاست، می دانم

دستان پاکت مثل من تنهاست، می دانم

آقا دلت در هیچ ظرفی جا نمی گیرد

جای دل تو وسعت دریاست ، می دانم

می آیی و با دستهایت پاک خواهی کرد

اشکی که روی گونه مان پیداست ، می دانم

برگشتنت در قلب های مرده مردم

همرنگ طوفانی ترین دریاست ، می دانم

جای سرانگشتان پر نورت در این ظلمت

مانند رد باد بر شنهاست ، می دانم

در باور کوتاه این مردم نمی گنجد

وقتی بیایی اول دعواست ، می دانم

ای کاش برگردی که بعد از این همه دوری

یک بار حس بودنت زیباست ، می دانم

آقا اگر تو برنمی گردی دلیل آن

در چشمهای پر گناه ماست ، می دانم

کی باز میگردی ، برایم بودن با تو

زیباترین آرامش دنیاست ، می دانم

تو باز می گردی اگر امروز نه ، فردا

از آتشی که در دلم پیداست ، می دانم

   

دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست

گرش تو یار نباشی، جهان به کارش نیست

چنان ز لذت دریا پُرست کشتی ما

که بیم ورطه و اندیشه کنارش نیست‏

کسی به سان صدف وا کند دهان نیاز

که نازنین گهری چون تو، در کنارش نیست

خیال دوست، گل افشانِ اشکِ من دیدست‏

هزار شکر که این دیده، شرمسارش نیست

نه من ز حلقه دیوانگان عشقم و بس

کدام سلسله دیدی که بی‌قرارش نیست؟

سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست

سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست‏

ز تشنه کامیِ خود آب می‌خورد دل من

‏کویر سوخته جان، منت بهارش نیست

هوشنگ ابتهاج

 

«عریضه کاری»

شبی که پنجره ام رو به آسمان وا بود

میـان سهلـه قلبـم دوبـاره غـوغـا بود

صدای ترکعُِ تسجد صـدای حیـن تقـوم

میـان زمـزمـه هـا مثـل روز پیــدا بود

درست مثل تمـامـی جمعـه ها آن شب

فــراز نـدبه مـن ذکـــر أیــن أبنــا بود

کنــار دامــن سجـــاده مهزیـارانــــه

دلـــم نشستـــه،وَ در انتظـار آقـا بود

امیــد آخــر بیتوتـه هـای آن شب ها

قسم به ریشـه چادر نماز زهرا بود

فضای روشن آن شام یادگاری شد

تمـام صفحه قلبم عریضه کاری شد

عریضـه های دلم را غبار خواهد برد

خـزان فاصلـه هـا را بهــار خواهد برد

مرا به خیمه خود حضرت امام زمان

درست چون پسـر مهزیـار خواهد برد

نسیم نفحه پیراهنـی زیوسف را

برای مردم چشم انتظار خواهد برد

خدا یکی زهمین جمعه های سرگردان

نمونه خط خودش را به کار خواهد برد

همان که آید و تا کوچه بنی هاشم

به روی شانه خود ذوالفقـار خواهد برد

بدون بودن او مثل آه سردم من

برای آمدنش روضه نذر کردم من

بیا امام زمان تازه کن جگرها را

به آسمان برسـان مـا شکستـه پرهـا را

بیا مگر به نماز شبت ببینم من

شکـوه نـافلـه های پیامبرها را

بیـا تو حضرت داوود مسجد کوفه

بخوان به نام خدا خیره کن نظـرها را

بـرای دیـدن الله اکبــرت آقـا

شکسته مسجد سهله تمام درها را

بیا به خاطر زینب که دید نامردان

گرفته اند به بازی نیزه سرها را

سـلام آرزوی مسجدالحـرام آقا

بیـا بگو أناصمصام الأنتقام آقا

دلـی که خانه تقوا وَبا خدا باشد

مگرکه مـی شود از صاحبـش جدا باشد

کسی درون خودش جا نمی دهد حتـی

اگر به وسعت دنیا هنوز جا باشد

دلی که آینـه اش می شـود غبار آلود

چـه بهتـر است نباشد اگر بنا باشد

که با حضورخودش این دل تَرَک خورده

زمـان دیـدن آقـا وَبـال ماباشد

خدا کندکه بمانم وَ با امام زمان

قـرار دیدنمـان شهـرکربلا باشد

من«عارفم»که پر از آه سرد و دردم من

برای آمدنش روضه نذر کردم من

برگرفته از وب: خلسه ی خیال

 

اي طبيبا بسر بستر بيمار بيا

بهر دلداري دلسوخته زار بيا

تو كه دل را به نگاهي بربودي

زكفم بپرستاري بيمار دل افكار بيا

آتش هجر تو سوزانده همه هستي

من به تسلاي دل و جان شرربار بيا

اشك هجر است كه از ديده من مي بارد

بهر غمخواري اين چشم گهر بار بيا

دل من خون شد و از ديده برون مي ريزد

به تماشاي دل و ديده خون بار بيا

يوسف فاطمه (ع) بين منتظران منتظرند

پرده بردار ز رخ بر سر بازار بيا

 

چه خوشست مـن بمیرم به ره ولای مهدی

سر و جـان بـها ندارد که کنم فدای مهدی

همه نقد هستی خود بدهم به صاحب جان

کـه یکـی دقـیقه بینم رخ دلگشای مهدی

نه هوای کعبه دارم نه صفا و مروه خـواه

:: بازدید از این مطلب : 453

|
امتیاز مطلب : 562
|
تعداد امتیازدهندگان : 182
|
مجموع امتیاز : 182
تاریخ انتشار : 10 مرداد 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد